بارها آمدهام سر زدهام اما نشده بنویسم. یعنی نوشتنم نیامده.
کارها چنانکه تخته پاره روی آب میماند روی هوا ماندهاند . نه برای یک روز دو روز برای مدتهاست برای یک عمر است.
از همان وقتهاست که میگویم یکی بیاید مرا بکند مگر ذهنم درگیر تجاوزش شود و از این هوهاهوی نامفهوم ِ درمانده کننده خلاص شوم. گوشهایم حتی توان تحمل ذرات هوا را ندارند.
ظهر قهوه خوردهام.
صبح قرصم را فراموش کردهام نخوردهام.
عصر نبایست اما خوابیدم.
حالا نبایست اما بیدارم. صبح زود باید بلند شوم بروم سرکار. و این وضعیت ریشهی کلفتی در خیلی بیپول بودنم دارد.
چه فایده؟
حتی از ملامت خودم خستهام گمانم اگر شما هم مثل منید بیایید کنار من دراز به دراز بیافتید بلکه شاید فرجی شد، حالی آمد تکانی دادیم به هم.
ههعی.
فاعک.